نهج البلاغه خطبه سه

3.شکوه از عمر و ماجرای خلافت:


سرانجام اولی حکومت را به راهی در آورد،و به دست (عمر)کسی سپرد که مجموعه ای از خشونت،سخت گیری،اشتباه و پوزش طلبی بود.زمامدار مانند کسی است که بر شتری سر کش سوار است،اگر عنان محکم باشد،پرده های بینی حیوان پاره می شود،واگر آزادش می گذارد،در پرتگاه سقوط می کند.سوگند به خدا مردم در حکومت دومی،در ناراحتی و رنج مهمی گرفتار آمده بودند،و دچار دورویی ها و اعتراض ها شدند،و من در این مدت طولانی محنت زا،و عذاب آور،چاره ای جز شکیبایی نداشتم،تا آن که روزگار عمر هم سپری شد

طلبکار بدهکار

ای آنکه طلبکار خدایی به خود آ                                     




                                        وز خود بطلب کز تو جدا نیست خدا




یکدم به خود آ گر به خود آیی بخدا                                  


                                                 اقرار نمایی به خدایی خدا

نهج البلاغه خطبه سه

2.بازی ابابکر با خلافت:


سپس امام(ع)مثلی را باشعری از أعشی عنوان کرد:مرا با برادر جابر(حیان)چه شباهتی است؟(من همه روز را درگرمای سوزان کار کردم و او راحت و آسوده در خانه بود.)شگفتا ابابکر که در حیات خود از مردم می خواست عذرش را بپذیرند،چگونه در هنگام مرگ،خلافت را به عقد دیگری در آورد؟.هردو از شتر خلافت سخت دوشیدند و از حاصل آن بهره مند گردیدند.

نهج البلاغه خطبه سه

             (معروف به خطبه شقشقیه که درد دل های امام(ع)از ماجرای سقیفه وغصب خلافت)


1.شکوه از ابابکروغصب خلافت:


آگاه باشید به خدا سوگند ابابکر,جامه خلافت را بر تن کرد,در حالی که می دانست جایگاه من نسبت به حکومت اسلامی,چون محور آسیاب است به آسیاب,که دور آن حرکت می کند.او می دانست که سیل علوم از دامن کوهسار من جاری است,ومرغان دور پرواز اندیشه ها,به بلندای ارزش من نتوانند پرواز کرد.

پس من ردای خلافت رها کرده و دامن جمع نموده از آن کناره گیری کردم و دراین اندیشه بودم که آیا با دست تنها برای گرفتن حق خود به پا خیزم؟یا در این محیط خفقان زا و تاریکی که به وجود آوردند,صبر پیشه سازم؟که پیران را فرسوده,جوانان را پیر,ومردان با ایمان را تا قیامت وملاقات پروردگار اندوهگین نگه می داردپس از ارزیابی درست,صبر وبردباری را خردمندانه تر دیدم.پس صبر کردم در حالی که گویا خار در چشم واستخوان در گلوی من مانده بود.وبا دیدگان خود می نگریستم که میراث مرا به غارت می برند.تا اینکه خلیفه اول,به راه خود رفت وخلافت را به پسر خطّاب سپرد.

شکایت

به هرکسی که می نگرم در شکایت است ,




                                          در حیرتم که دنیا به کام کیست؟