شکایت

به هرکسی که می نگرم در شکایت است ,




                                          در حیرتم که دنیا به کام کیست؟

نهج البلاغه خطبه دو

6.جایگاه خاندان پیامبر(ص):


کسی را با خاندان رسالت نمی شود مقایسه کرد وآنان که پرورده نعمت هدایت اهل بیت پیامبرندبا آنان برابر نخواهند بود.عترت پیامبر(ص)اساس دین,وستون های استوار یقین می باشند.شتاب کننده,باید به آنان باز گردد وعقب مانده باید به آنان بپیوندد؛زیرا ویژگی های حق ولایت به آنها اختصاص دارد و وصیت پیامبر(ص)نسبت به خلافت مسلمین و میراث رسالت,به آنها تعلق دارد.هم اکنون(که خلافت را به من سپردید)حق به اهل آن بازگشت,و دوباره به جایگاهی که از آن دور مانده بود,باز گردانده شد.

نهج البلاغه خطبه دو

5.سیمای فاسدان:


برابر فاسدانی که تخم گناه افشاندند,و  با آب غرور و فریب آبیاری کردند,و محصول آن را که جز عذاب و بدبختی نبود,برداشتند.

نهج البلاغه خطبه دو

4.ویژگی های اهل بیت (علیهم السلام):


عترت پیامبر(ص)جایگاه اسرار خداوندی و پناهگاه فرمان الهی و مخزن علم خدا و مرجع احکام اسلامی,ونگهبان کتاب های آسمانی و کوه های همیشه استوار دین خدایند.خدا به وسیله اهل بیت(ع)پشت خمیده دین را راست نمود و لرزش و اضطراب آن را از میان بر داشت.

فقط یک دروغ

پس از این که دبیرستان را تمام کردم,بر خلاف بقیه دوستانم که صبح تا شب و شب تا صبح سرشان توی کتاب بود,من فقط در این فکر بودم که چگونه و با چه شغلی زودتر پولدار شوم؟در این میان پسر خاله ای هم داشتم و دارم که از برادر به من نزدیکتر است و سنگ صبورم هم هست.صمد که او هم اهل درس نبود و به همین خاطر سال اول دبیرستان ترک تحصیل کرد,در صنعت تولید پوشاک صاحب تجربه شدو قرارمان این بود که یک طوری با هم کار کنیم و...

واما مشکل بزرگ من خانواده ام بودند؛پدرو مادرم و خواهرم که سه سال از من بزرگتر بود.اوهم پس از گرفتن دیپلم دنبال درس و دانشگاه نرفته بود,لذا جدا از پدر و مادرم که همیشه آرزو داشتند لا اقل یکی از فرزندانشان دانشگاهی شود,خواهرم شبنم هم که آن زمان یک خواستگار مهندس داشت,اصرار می کرد:«شهریار تو باید دانشگاهی بشی تا من پبش خانواده شوهرم سر بلند بشم...»من که واقعا مستاصل شده بودم و نمیدانستم چه کار کنم,ناگهان با یک پیشنهاد خوب از سوی پسر خاله ام روبه رو شدم.صمد گفت:«یکی از دوستانم در اصفهان صاحب یک کارگاه تولیدی پوشاک بچه است که وضعش هم توپه,منتها چون داره به تهران نقل مکان می کنه,می خواد کارگاه رو که بازار خوبی هم داره به یک نفر واگذار کنه,من میگم بیا دوتایی شریک بشیم وآنجا را بخریم,تو هم به خانواده بگو در کنکور قبول شدی و قراره در اصفهان درست را ادامه بدهی...»این بهترین پیشنهاد بود,لذا با یک سناریوی عالی به گونه ای هماهنگ شده عمل کردم و همزمان با ثبت نام دانشجویان جدید,من هم به اسم ادامه تحصیل در یکی از دانشگاه های اصفهان راهی آنجا شدم اما در حقیقت دنبال راه اندازی آن کارگاه بودم که خوشبختانه کارمان خوب گرفت و همه چیز عالی پیش می رفت,من به پدرو مادرم و شبنم گفته بودم که با چند دانشجو در اصفهان خانه ای اجاره کرده ایم و به همین خاطر فقط ماهی یک بار به آنها سر می زدم وآنها هم خوشحال بودندو...تا اینکه ناگهان همه چیز به هم ریخت و دوران مصیبت من آغاز شد,به این مفهوم که پس از مراسم عروسی شبنم با شوهر تحصیلکرده اش ایرج,یک روز که در خانه آنها بودم شوهذ خواهرم سوال کرد:«در کداو واح دانشگاهی اصفهان درس میخوانی؟»من که از قبل فکر این دروغ هارو نکرده بودم,نام یکی از دانشکده هارا به زبان آوردم که ناگهان ایرج خندیدو شبنم با خوشحالی گفت:«اتفاقا ایرج هفته ای یک روز در آن دانشکده تدریس می کند و دوشنبه با اتوبوس می رود و سه شنبه بر می گردد و...»بقیه ماجرا را خودتان می توانید حدس بزنید