فقط یک دروغ

پس از این که دبیرستان را تمام کردم,بر خلاف بقیه دوستانم که صبح تا شب و شب تا صبح سرشان توی کتاب بود,من فقط در این فکر بودم که چگونه و با چه شغلی زودتر پولدار شوم؟در این میان پسر خاله ای هم داشتم و دارم که از برادر به من نزدیکتر است و سنگ صبورم هم هست.صمد که او هم اهل درس نبود و به همین خاطر سال اول دبیرستان ترک تحصیل کرد,در صنعت تولید پوشاک صاحب تجربه شدو قرارمان این بود که یک طوری با هم کار کنیم و...

واما مشکل بزرگ من خانواده ام بودند؛پدرو مادرم و خواهرم که سه سال از من بزرگتر بود.اوهم پس از گرفتن دیپلم دنبال درس و دانشگاه نرفته بود,لذا جدا از پدر و مادرم که همیشه آرزو داشتند لا اقل یکی از فرزندانشان دانشگاهی شود,خواهرم شبنم هم که آن زمان یک خواستگار مهندس داشت,اصرار می کرد:«شهریار تو باید دانشگاهی بشی تا من پبش خانواده شوهرم سر بلند بشم...»من که واقعا مستاصل شده بودم و نمیدانستم چه کار کنم,ناگهان با یک پیشنهاد خوب از سوی پسر خاله ام روبه رو شدم.صمد گفت:«یکی از دوستانم در اصفهان صاحب یک کارگاه تولیدی پوشاک بچه است که وضعش هم توپه,منتها چون داره به تهران نقل مکان می کنه,می خواد کارگاه رو که بازار خوبی هم داره به یک نفر واگذار کنه,من میگم بیا دوتایی شریک بشیم وآنجا را بخریم,تو هم به خانواده بگو در کنکور قبول شدی و قراره در اصفهان درست را ادامه بدهی...»این بهترین پیشنهاد بود,لذا با یک سناریوی عالی به گونه ای هماهنگ شده عمل کردم و همزمان با ثبت نام دانشجویان جدید,من هم به اسم ادامه تحصیل در یکی از دانشگاه های اصفهان راهی آنجا شدم اما در حقیقت دنبال راه اندازی آن کارگاه بودم که خوشبختانه کارمان خوب گرفت و همه چیز عالی پیش می رفت,من به پدرو مادرم و شبنم گفته بودم که با چند دانشجو در اصفهان خانه ای اجاره کرده ایم و به همین خاطر فقط ماهی یک بار به آنها سر می زدم وآنها هم خوشحال بودندو...تا اینکه ناگهان همه چیز به هم ریخت و دوران مصیبت من آغاز شد,به این مفهوم که پس از مراسم عروسی شبنم با شوهر تحصیلکرده اش ایرج,یک روز که در خانه آنها بودم شوهذ خواهرم سوال کرد:«در کداو واح دانشگاهی اصفهان درس میخوانی؟»من که از قبل فکر این دروغ هارو نکرده بودم,نام یکی از دانشکده هارا به زبان آوردم که ناگهان ایرج خندیدو شبنم با خوشحالی گفت:«اتفاقا ایرج هفته ای یک روز در آن دانشکده تدریس می کند و دوشنبه با اتوبوس می رود و سه شنبه بر می گردد و...»بقیه ماجرا را خودتان می توانید حدس بزنید

سیر نمی شوم

رسول خدا صلی الله علیه وآله فرمودند:کسی که غذایی بخورد و صاحب دو چشم(انسان باشد یا حیوان)به او نگاه کند واز آن غذا با او مواسات نکندو به او ندهد مبتلا می شود به دردی که دوا نداشته باشد




                                            برای دیدن حکایتی آموزنده در خصوص این حدیث


                                                         به ادامه مطلب بروید 

ادامه مطلب ...

فالگیر

نیلوفر گفت:


-دیشب جایت خالی بود.....منزل یکی از فامیل ها دور هم جمع بودیم یکی از مهمان هافال می گرفت....                                                    




                                          به ادامه مطلب برو امیدوارم خوشت بیاد

ادامه مطلب ...