فالگیر

نیلوفر گفت:


-دیشب جایت خالی بود.....منزل یکی از فامیل ها دور هم جمع بودیم یکی از مهمان هافال می گرفت....                                                    




                                          به ادامه مطلب برو امیدوارم خوشت بیاد

نمی دانی چقدر خوب فال می گرفت...


خندیدم وگفتم:

-تو باز رفتی سراغ این فالگیرها؟آخر دختر مثلا تو دانشجو هستی,تحصیلکرده مملکت...

گفت:

-چه ربطی داره؟تازه آنقدر خوب فال می گرفت که باورت نمی شود....هرچه راجع به من گفت درست بود.

-مثلا چی می گفت؟

این بحث وجدل من ونیلوفر مثل همیشه بالا گرفت و دست آخر گفت:

-اصلا یک روز می برمت ببینی که دیگر انکار نکنی....

نمی دانم اگر نیلوفر را به خاطر قلب پاک ورفاقت خوبی که داشتیم,تحمل نمی کردم,چطور می توانستم با چنین آدمی سر کنم...از سال اول دانشگاه با هم آشنا شدیم.دختر ساده دل وخوش باوری بود...بالاخره قرار شد یک روز باهم برویم وببینیم این خانم فالگیر چه می گوید که این دختر اینقدر سرش قسم می خورد.

دلم شور می زد.اگر مادرم میفهمید,پدرم را درمی آورد...به هر بدبختی بود برای صدنفر داستان چیدم وبا نیلوفر پیش فالگیر رفتم.خانه ای شیک ومجلل داشت.

-برای یک فال چقدر می گیرد؟

نیلوفر خندید وگفت:

-نترس,مهمان من هستی...چی شدسر و وضع خانه را که دیدی ترسیدی؟

واقعیتش این بود که ترسیده بودم...داخل شدیم.زن فالگیر منتظرمان بود.عودی روشن کرده بود وموسیقی ملایمی هم در فضا پخش می شد.بعداز کلی حال واحوالپرسی فنجان های دسته طلایی قهوه هارا آورد...عجب قهوه خوشمزه ای بود.بعد آداب برگرداندن فنجان را به من یاد داد و...اول فال نیلوفررا گرفت.جوری حرف می زدکه انگار صدسال نیلوفر رامی شناسد گفت:

-گرفتاری پدرت حل شد؟

-بله همانطورکه شما گفتید,یک پول قلمبه آمد توی دستش وهمه چیزحل شد.شوکه شدم.کدام پول قلمبه؟تا آنجاکه من به یاد داشتم بابای بیچاره اش مجبورشده بودخانه رابفروشدتاقرضش رابدهدوتازه مشکلی حل نشده بودوهنوزگرفتاری هایش ادامه داشت...اما نه,نیلوفرهمه چیز رایک جوردیگرتعبیرکرد...خلاصه ازیک بحث خوب گفت وموفقیت های تحصیلی و...به من که رسید گفت:

-چقدربدبین وسختگیر هستی....

هیچ نگفتم....نیلوفر گفت:

-آخ گفتید....این به زمین و آسمان شک دارد.مثلاهمین فالگیری....

چشم غره ای به اورفتم تا روده درازی هایش را قطع کند.حرفش رابریدوهیچ نگفت.زن فنجان راچندبار این ور و آن ور کردوبعد آه بلندی کشیدو گفت:

-قلبت راروشن کن...آنقدرتردیدو دلواپسی افتاده تو فالت که نمی شودچیزهای دیگر راخواند...خلاصه گفت وگفت وحتی یکی ازحرفهایش سروته نداشت.خودم راآماده کرده بودم که تااز خانه بیرون رفتیم بزنم توی سر نیلوفر وبهش بگویم:

-دیدی چه مزخرفاتی می گفت؟

اما تا از خانه بیرون رفتیم نیلوفر با هیجان دست پیش راگرفت وگفت:

-دیدی؟دیدی؟چقدر جالب گفت:

شوکه شدم گفتم:

-کدام حرفش جالب بود؟

-مثلا گفت یک بیمار توی فامیل دارید....خب مادر بزرگت را می گفت دیگر.

لجم درآمده بود.این نیلوفر واقعا عقلش راازدست داده بود....خلاصه همه راه برگشت را داشتیم باهم بحث می کردیم.بعدهم برگشتم خانه.چندهفته ای گذشت.تقریباماجرارا فراموش کرده بودیم که خاله شکوه مهمانی بزرگی گرفت تا اعلام کند پسرش می خواهدعروسی کند وخانواده عروس خانم وآقاداماد باهم آشنا شوند....دنیاچقدر کوچک است.تاپایم را گذاشتم تو خانه خاله,همان زن رادیدم وخاله جان با خوشحالی گفت:

-مادرسیمین هستند...مادرعروس خانم,رنگ من و او هردوپرید...من وحشت کردم که مبادا آشنایی بدهدومادر بپرسدازکجا می شناسمش و...رنگ اوهم پریدکه همان لحظه نفهمیدم چرا...بعدازشام آمدکنارم نشست وگفت:

-قربونت,یک دفعه نگویی من فالگیرهستم...اصلا من این کار راتفریحی انجام میدهم دوستت خیلی اصرارکرد که آن روز شماراپذیرفتم ولی خانواده ام هیچ خبری ندارند وتوهم چیزی نگو...هم ته دلم قرص شدهم خنده ام گرفته بود.بهش قول دادم چیزی نمی گویم.نمی دانست خودم بیشترنگرانم که این موضوع برملاشود.خلاصه این وصلت پاگرفت ومادرعروس خانم هرگزکلمه ای حرف راجع به فال وفالگیری نمی زد....بعدهافهمیدم حتی دخترخودش هم ازاینکه مادرش به طورحرفه ای این کاررا انجام میدهد,خبرنداشت.یک روزکه دورهم جمع بودیم ازقضاصحبت به فال ورمال و دعانویس کشیده شد.تلویزیون داشت نشان می دادکه یکی ازشیادان راگرفته اندو...هرکس توفامیل یک اظهارنظری می کردوسیمین هم با خنده گفت:

-مردم خیلی خوش خیالند....مثلاهمین مامان من,یک سری دوست داشت که خیلی اهل این حرف هابودند,مامانم هم یک روزشروع کردبرایشان فال قهوه گرفتن وهرچه آنهادوست داشتند بشنوندراگفت...نمیدانید من چفدرمی خندیدم به این ماجرا ولی این زن های خوش باورتامدتها مادرم راول نمی کردند.همه قهقهه زدندوخندیدند.من سرم راپایین انداختم وهیچ نگفتم وتوی دلم هزاربار نیلوفر رانفرین کردم که این بلارا سرمن آورد.ماجرارا برای نیلوفر تعریف کردم.خودش هم شرمنده شده یود.به او گفتم:

-شانس آوردی این زن از قضافامیل ما شد و واقعیت رافهمیدیم.بقیه شان هم همینطورهستندولی تو خبر نداری

نظرات 3 + ارسال نظر
یغای پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:25 ب.ظ http://ighai.blogsky.com

سلام

محمدآقایی پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:08 ب.ظ http://mohammad-aghaiy.blogsky.com/

اکثر این فالگیرها مشتریهاشون خانم ها هستند .
در واقع باید گفت بیش از 95 درصد مشتریهاشون

همیشه هم رسانه ها در مورد شیادی این رمالها اطلاع رسانی میکنند ولی انگار نه انگار

کافه چی جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:02 ق.ظ http://kafe90.blogfa.com

سلام عزیزم
ممنون که سر زدی و داستانمو خوندی حتما واسه ادامش خبرت میکنم.
عجب اتفاق جالبی بود!!! خیلی احتمالش کمه که آدم اینطور باکسی فامیل بشه هااا
تا حالا فکرمیکردم من بد شانسم اما تو که از من بدتری
منم به فال و فالگیر اصلا اعتقاد ندارم.البته فال حافظ میگیرم اونم واسه اینکه همیشه انرژی مثبت به ادما میده.ایشالا که مردم کمی روشن فکرتر بشن...مخصوصا قشر تحصیل کرده!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد